ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

نگرانی برای بابا

بالاخره بابا جون بعد از چند سال تصمیم گرفت انحراف بینی رو عمل کنه البته دکتر گفت باید همراه با زیبایی باشه وگرنه نتیجه مطلوب حاصل نمیشه من اینقدر گرفتار شدم که نتونستم خاطرات اون روزها رو بنویسم روز عمل شما رو گذاشتم پیش مامانی بابایی باباجون هم که باید سیبیل ها رو  میزد صبح زود بیدار شد و سروصورتی صفا داد اولین بار بود که سبیلهارو میزد خیلی واسش سخت بود و قیافش حسابی تغییر کرد من هم که خیلی دلهره داشتم واسه عمل بابا وبا هم رفتیم بیمارستان ساعت 11.30 بابا رو بردن اتاق عمل بعد از کمی مامانی(مامان بابا) اومد پشت در اتاق عمل پیشم بابایی هم(بابای مامان) میخواست بیادکه گفتم اومدنش بیفایدست چون راه نمیدادن خلاصه 2.15 بابا رو ...
31 شهريور 1392

دندان پزشکی

عسلکم هفته پیش بردمت بهداشت چکاپ سه سالگی که یه نامه دادند واسه دندان پزشکی و انجام فلورایدتراپی که در واقع برای جلوگیری از پوسیدگی دندانهاست  امروز رفتیم طب صنعتی و پیش خانم دکتر دندانپزشک قبلش باهات صحبت کرده بودم شما هم خیلی پسر خوبی بودی و هرچی خانم دکتر گفت انجام دادی خانم دکتر هم در پایان کار بهت جایزه داد (آینه و مسواک) کلی ذوق کردی و گفتی من که خودم مسواک دارم  دکتر هم گفت باشه این هم یکی دیگه خلاصه ٦ ماهی یکبار باید ببرمت برای انجام فلورایدتراپی از وقتی که برگشتیم خونه شما شدی خانم دکتر و من هم مریض و آینه مخصوص دندان رو هل میدادی تو دهن مامان بیچاره و تا میگفتم ابوالفضل یا پسرم میگفتی من خانم دکتر هستم قربونت برم راس...
17 شهريور 1392

اومدن بابایی مامانی- اولین آهنگ

یکشنبه 9 شهریور مامانی بابایی بعد از دو ماه و نیم که نمین و تهران و اصفهان بودند به اهواز اومدند با کلی سوغات واسه پسره گلم حسابی دلشون  واسه تو تنگ شده بود تو هم به مامانی گفتی منم دلم واسه شما تنگ شده خلاصه از تنهایی دراومدیم دو شب پیش رفتی پای سازت که تمرین کنی البته من و بابا هم در کنارت طبق معمول گفتی اول خودم آهنگ بزنم ما هم گذاشتیم هر چی دوست داری بزنی شروع کردی اهنگ زدن و خوندن ( چشمهات و باز کن من دارم باهات حرف میزنم            چشمهات و ببند سرگرم لالا  شو ) خلاصه این اولین شعری بود که گفتی ما هم کلی خندیدیم و اما فحشهایی که یاد گرفتی البته با اسباب با...
15 شهريور 1392

مهمون داری پسرم

پنجشنبه شب عمو علی اینها دوست بابا یعنی پدر بهنود خونمون شام دعوت بودن شما هم کلی ذوق کردی و بازی میکردی تا ساعت یک و نیم شد شما خوابت گرفته بود من هم حواسم بود که خوابت میاد بعد با صدای بلند گفتی شما باید برید دیگه عمو علی گفت چی دوباره گفتی میگم شما باید برید اینجا دیگه تمام شد منظورت این بود که مهمانی تمام شده وای نمیدونستم بخندم یا خجالت بکشم اونها که حسابی خندیدن شانس آوردیم که باشون تعارف نداشتیم وگرنه خیلی بد میشد خلاصه بنده خدا ها رفتن موقع خواب بهت گفتم پسرم کار بدی کردی مهمانها رو بیرون کردی گفتی من که بیرونشون نکردم گفتم آخه مامان تو خوابت میاد برو بخواب نه اینکه مهمان رو بیرون کنی باز هم بت تعجب نگام میکردی که من کی بیرون کردم ...
9 شهريور 1392

پسرم رکورد شکست

آره پریشب بعد از کلی خوندن کتاب و خوابوندنت تو تختت ساعت یک و نیم یعنی فقط یک ساعت بعد از خوابیدنت در حالی که خودم هنوز خوابم نبرده بود و داشتم کتاب میخوندم شما بدو بدو اومدی تو اتاق ما و گفتی مامان چراغ خواب رو خاموش کن آره دیگه رکورد شکوندی ٥ صبح ٦ صبح ٨ صبح نه دیگه یک ونیم چند شب پیش هم یه گربه یه گاو و پلنگ صورتی رو خوابوندی تو تختت گفتم مامان جان دیگه جای خودت نیست پس تو کجا میخوابی گفتی باید یه فکری بکنم و قیافه فکر کردن به خودت گرفتی گفتم خوب حالا چه فکری کردی گفتی من میام تو تخت شما  خلاصه با کلی صحبت من و بابا شمارو متقاعد کردیم که اینها جاشون تو تخت شما نیست ...
3 شهريور 1392

پسرم میگو خورد اما .....

پارسال مجتمع فجر دعوت شدیم شما میگو خوردی و کارت به بیمارستان کشید گفتیم حتما خراب بوده دیگه اسم میگو که میومد میگفتی من نمیخورم و تعریف میکردی که چه اتفاقی برات افتاده ما هم خیلی وقت بود که میگو نخورده بودیم باباجون گفت برم بخرم روز پنجشنبه واسه ناهار پلو میگو درست کن شما هم با باباجون رفتی و توی راه حسابی باباجون باهات صحبت کرده بود که میگو چه مزایایی داره و اوندفعه حتما میگوش خراب بوده و خلاصه وقتی اومدی خونه باباجون گفت که پسرم امروز قول داده میگو بخوره من هم یه پلو خوشمزه درست کردم و شما هم حسابی خوردی من هم نامردی نکردم تو هر قاشق یه میگو میچپوندم که بخوری خلاصه عصر شد عصرونه پسته خوردی و رفتیم کیانپارس بازار رضا تا از ماشین پیاده شدیم...
3 شهريور 1392
1